ღღرمان کدهღღ
ღღرمان کدهღღ

ღرمان های عاشقانهღ


رمان گندم_قسمت3

اینجا چیکارمیکنی؟

بدون حرف یه پاکت روگرفت جلوم

-این چیه؟

گندم-توفرزانه رومیشناسی؟

-نه!

گندم-همون دوستم که باباش دکتره!

-نه،نمی شناسم!

گندم-همونکه اکثرامی اومد اینجا خونه ما!

-آهان!خب!

گندم-این نامه رواون داده.

-برای چی؟

گندم-بگیربخونش خودت می فهمی.

نامه روازش گرفتم وگفتم:

توش چی نوشته؟

گندم-یه شعر!

-شعر؟؟

سرشوتکون داد

-برای چی شعر؟

گندم-باشعرراحت تر میشه حرف زد.

-چه حرفی؟

گندم-حرفای قشنگ اززندگی،عشق!

-عشق؟!به من؟!

گندم-آره...اولش نمی خواستم بهت بدمش امادیدم اینکاردرست نیس!اگه ازش گرفتم بایدبدمش به تو!خیلی وقته که ازم اینو خواسته یعنی قبلش شماره تلفنت روازم گرفت اماچندبارکه بهت زنگ زده روش نشده باهات حرف بزنه وتلفن رو قطع کرده اینه که این دفعه برات نامه نوشته!

-پس خجالتی م هس!

گندم-شاید!

نامه روبرگردوندم بهش وگفتم:

-من ازاینکارا خوشم نمی آد توام اشتباه کردی که اینکارو قبول کردی بگیر!

یه نگاهی بهم کرد و نامه روگرفت وگفت:

-برام خیلی عجیبه!

-چی؟!

گندم-تواین دوروزمونه ویه همچین پسری!

-خب هرکسی یه جوره دیگه!تازه فرزانه م مثل دخترای دیگه نیس!مگه نگفتی که خجالت کشیده که تلفنی باهام حرف بزنه؟پس اونم باجوخودش همراه نیس!

یه دفعه زدزیرخنده

-خنده ت برای چیه؟

گندم-هیچی!

-اگه نگی جداناراحت میشم!

گندم-ناراحت نشو بهت می گم میدونی چرااینکاروکرده؟

نگاهش کردم

گندم-آخه خبرداره که توچه جوراخلاقی داری!برای همینم این کلک روزدکه مثلا توفکرکنی که اون یه دخترمحجوب و خجالتیه !

اینوگفت ودوباره شروع کرد به خندیدن وقتی می خندید وسرش رو می گرفت بالا وموهاش می ریخت عقب به قدری خوشگل ترمی شد که اصلا دلم نمی خواست چشم ازش وردارم امایه دفعه به خودم اومدم واخمهاموکردم توهم وگفتم:

-خب،دیگه برو.

یه دفعه خنده ش قطع شد وصورتش گل انداخت وگفت:

-خداحافظ.

تابرگشت که بره گفتم:

-ازاین به بعدم اینجوری نیاپشت پنجره اتاقم!

واستاد ویه نگاهی بهم کردوگفت:

-این به اون در.

بعدخندیدورفت.

دوباره رفتم روتختم ودراز کشیدم.نوارتموم شده بود ااحوصله نداشتم بلند شم برم واون طرفش روبذارم.چشماموبستم و به جیک جیک گنجیشکا گوش کردم اماوقتی کامیارنبود اگارهیچی قشنگ نبود گاهی آدم طوری ازکسی مهربونی و صفا ودوستی ومحبت می بینه که دیگه نمی تونه دل ازش بکنه!تموم بدی های دنیارو به خوبی اون میبخشه!تموم زشتی های دنیارو به قشنگی اون درمی کنه!ازتموم دورنگی آدما به خاطر یکرنگی اون میگذره!به خاطرهمینم میشه که اون آدم براش دیگه فقط یه دوست یایه فامیل نیس!براش میشه ایده آل!براش میشه یه سمبل!

چشماموبسته بودم وداشتم به این چیزافکر میکردم ولذت می بردم که احساس کردم یه سایه افتادروصورتم تاچشمامووا کردم دیدم کامیارجلوپنجره واستاده وداره منو نگاه میکنه!بهش خندیدم که گفت:

-مادربرات بمیره!کسی نبود یه دقیقه بیاد پیش توبخوابه که تنها نباشی!؟

-گم شو یکی می شنوه زشته!

کامیار-غصه نخوری آ!الآن خودم می آم پیشت می خوابم!

باخنده ازجام بلندشدم وازپنجره پریدم بیرون وگفتم:

-گوجه هاتونو خوردین؟!

کامیار-نه بجون تو اصلاوقت نشد!انقدراین دوتا طفل معصوم توادبیات ضعف داشتن که وقت نشد طرف گوجه م بریم همه ش داشتم روضعف شون کارمی کردم که یه خرده تقویت بشه!یعنی میدونی پایه ضعیفه!اصلابه ادبیات انگلیس وفرانسه نرسیدیم که!توهمون ادبیات عرب موندیم انقدرپدرسگ گسترده س که نمیشه ردش کرد!

-حالا بالاخره ضعف شون جبران شد؟

کامیار-کمترازپنج جلسه امکان نداره بشه کاری براشون کرد!اگه یکی بودن،بایکی دوجلسه سروته قضیه روهم می آوردم اماوامونده دوتان وهردوشونم تشنه فراگیری!همون پنج جلسه خوب گفتم!

خنده م گرفت ویه دفعه صورتش روماچ کردم که گفت:

-بی شرف رذل بی حیا این چه کاری بودکه کردی؟!وحشی!حداقل اول ازم اجازه بگیر!

-خب حالااجازه میدی؟

کامیار-گم شوبروته صف !مرتیکه تاتار!حالااین ماچ واسه چی بود؟

-واسه دلتنگی!

کامیار-خداعوضش روبرات توبهشت حواله حوری ها بکنه!خیلی ممنون راستی کلاس توچه جوری گذشت؟راندمان شد؟

-آره،یعنی نه!ولش کن اصلا!

کامیار-چه کلاس مبهمی روگذروندی!آره نه ولش کن این دیگه چه جور جوابیه؟

-آخه منکه خیالی ندارم براش!

کامیار-پس دوساعت پیش پشت پنجره ش چیکارمیکردی؟داشتی میزان جرم دزدکی نگاه کردن روطبق قانون اساسی می سنجیدی؟

-نه خودمم نمی دونم همین جوری رفتم اونجا.

کامیار-بچه جون همین گندم روبچسب که ازهرنظربرای توخوبه.بالاخره که بایدسروسامون بگیری چه کسی بهتراز گندم ؟هم خوشگله وهم دیده شناخته!تروهم که دوست داره!دیگه چی می خوای؟

-توازکجامی دونی؟

کامیار-خبراتواین باغ زودپخش می شه اینادردودل شون پیش همدیگه س!

-راست می گی؟

کامیار-بجون توامروزداشت دلارام می گفت.

خندیدم وگفتم:

-حتماوقتی داشتی زندگینامه هشام عرب روبراشون می گفتی!

کامیار-نه!موقعی که داشتم زندگینامه قطام عرب روبراشون بازسازی می کردم!بیابریم واستادی چرت وپرت می گی!

دوتایی باخنده وشوخی راه افتادیم طرف گاراژکه ماشینامون اون توبود دیگه دلم راحت شده بود.همهش ازکامیاردرمو رد گندم می پرسیدم.دلم می خواست مطمئن مطمئن بشم که چشم کامیاردنبالش نیس!

وقتی دوتایی سوارماشین کامیارشدیم ازش پرسیدم:

-کامیارتوهیچ کدوم ازدخترعمه هارودوست نداری؟

کامیار-نه.

-پس توکی رودوست داری؟

کامیار-من ترودوست داارم که فکرنمی کنم بابات بذاره باهم عروسی کنیم.

-گم شوحالاوقت شوخی کردنه؟

کامیار-پس وقت شوخی کردن کی یه؟تویه ساعتی واسه من معلوم کن که من شوخی کنم ساعت 2تا4خوبه؟

-دارم جدی باهات حرف می زنم!

کامیار-اصلا من آدمم که توبخوای باهام جدی صحبت کنی؟!توتاحالا یه کلمه حرف حسابی ازدهن من شنیدی؟!

-بروبابا نخواستیم روشن کن بریم!حالا کجا میخوای بریم؟

کامیار-وقتی جایی قراره بامن بیای سوال نکن بذاربریم!اگه بدبود اون وقت اعتراض کن.

ماشین روروشن کردوازگاراژاومدیم بیرون وقتی مش صفرداشت درگاراژروپشت سرمون می بست کامیاربهش گفت:

-های مش صفر!

مش صفر-بله آقا!

کامیار-اگه کسی پرسید این دوتا کجارفتن چی میگی؟

مش صفرکه می خندید گفت:

-چی بایدبگم آقا؟

کامیار-میگی آقاکامیار و آقاسامان تاازگاراژاومدن بیرون یه پیرزن رودیدن که یه عالمه باردستشه اونام سوارش کردن وبردنش برسوننش خونه ش ملتفت شدی؟

مش صفر-بله آقا!

کامیار-آفرین یادت نره که جاسوسی بی جاسوسی!

مش صفر-آخه آقا ما سختمونه که دروغ بگیم!

کامیار-چطورموقعی که زنبیل کلفت این خونه بغلی روبراش تاتوی خونه شون میبری وبه کوکب خانم میگی پاهام درد میکنه وجون دوتا قدم راه رفتن روندارم سختت نیست که دروغ بگی!

مش صفرکه یه دفعه رنگش پرید گفت:

-اِ..!چراداد میزنی آقاکامیار!

کامیار-خب جوابم روبده دیگه!

مش صفر-تروخدا دادنزن الآن این ضعیفه میشنوه ویه الم شنگه به پامیکنه!چشم چشم هرچی شمابگین منم همونو میگم خوبه؟!

کامیار-آفرین حالا دیدی دروغ گفتن زیادم سخت نیست!!!

اینوگفت وپاش روگذاشت روگاز وحرکت کردیم.

-کامیارتواین چیزاروازکجا می فهمی؟!

کامیار-تو این باغ اگه یه نفر آب بخوره آنی خبرش به من میرسه!

-غلط کردی خیلی چیزا م هس که ازش بی خبری!

کامیار-چه چیزایی؟مثلااون نامه که گندم دادبهت!

-اِ...!توازکجا میدونی؟

کامیار-حالا خودت مثل آدم جریان روبرام تعریف کن!ببینم جریان اون نامه چی بود!!!!!!

خندیدم وجریان نامه رو بهش گفتم که گفت:

-خب خره چرا نامه رو بهش پس دادی؟!

-ازاینکارا بدم میآد!

کامیار-جدی؟؟؟؟یعنی ازاینکارا ازطریق نامه بدت می آد؟ازطریق دیگه بی میل نیستی؟؟

-گم شو!بالاخره کجاداری میری؟

کامیار-بشین و حرف نزن!الآن دیگه میرسیم!

تقریبا نزدیک ساعت8بود که برگشتیم خونه ومستقیم رفتیم خونه ی کامیاراینا نزدیک خونشون که رسیدیم صدای نوار وکف زدن رو شنیدیم معلوم شدکه همه ی مهمونا اونجاجمن!دروواکردیم ورفتیم تو وازراهرو که ردشدیم ورسیدیم به مهمونخونه که مادرکامیار اومد جلوویه خرده باهامون دعواکرد وبعد هولمون داد طرف مهمونخونه تادرمهمونخونه رو واکردیم یه دفعه همه ساکت شدن وبرگشتن طرف ما!وچپ چپ بهمون نگاه کردن که کامیار ومن سلام کردیم همه یه سری بهمون تکون دادن که کاملیا خواهر کامیار ازجاش بلند شد واومد طرف ما وتارسید یه سلامی کرد وآروم گفت:

-داداش حواست باشه اوضاع خرابه !

اینوگفت ورفت اروم به کامیارگفتم:

-هی بهت می گم بلند شوکامیار هی میگی زوده!دیدی حالا الآن یه چیزی بهمون میگن اینا!

کامیاریه نگاهی به من کرد وگفت:

-بیابریم نترس!

دوتایی راه افتادیم وسط مهمونخونه که تابه مبل ها رسیدیم پدرکامیار که خیلی عصبانی بود گفت:

-معلوم هس تاحالا کجایی؟

کامیارهمونجور که روی مبل می نشست خیلی آروم گفت:

-معلومیش که معلومه باید مواظب مهمونی یه شما باشم که لونره!

یه دفعه گوشای همه تیز شد عباس آقا شوهر عمه ی بزرگم که دبیرباز نشسته بودگفت:

-کامیارخان لونره یعنی چی؟

کامیار-یعنی این که دایی جان ناپلئون خبردار نشه !که اینجا مهمونی گرفتن واونو دعوت نکردن!

یک دفعه همه باهم گفتن:

-دایی جان ناپلئون؟

کامیارخیلی آروم یه خیار ورداشت بایه زیردستی وگذاشت روپاش وگفت:

-حاج ممصادق خان رومیگم آقابزرگ روکه میشناسین !

تااینوگفت همه ازجاشون نیم خیز شدن که بلندشن.

کامیار-نترسین بشینین درسته دیراومدیم اما باهربدبختی بود درستش کردیم !

همه یه نفسی کشیدن ودوباره نشستن وعباس آقادرحالی که یه چاقوگرفته بودجلوی کامیار باخنده گفت:

-بگیر کامیارجون پوست بکن گلوت تازه بشه!ببینم جریان آقابزرگ چیه عزیزم!

کامیارچاقوروازش گرفت وگفت:

-ماتقریبا یه ساعت پیش رسیدیم خونه تاپامونو گذاشتیم توباغ که حاج ممصادق خان صدامون کرد

اینو گفت وشروع کرد به پوست کندن خیار حالا ایناکه دورتادور کامیارنشسته بودن دل تودلشون نبود وکامیارم داشت آروم آروم خیارپوست می کند خونه های ماها همه دوطبقه ی آجری بود وخیلی خیلی قدیمی اتاقای بزرگ باسقف های بلند وگچ کاری شده!مهمونخونه یه سالن خیلی بزرگ بود که ازدوقسمت تشکیل شده بود یه قسمت این طرف ویه قسمت اون طرف ووسطش مثل یه پارتیشن نرده های آهنی خیلی قشنگی بود که تقریبا دوقسمت روازهم جدامی کرد اما ازهر طرف میشد طرف دیگرو دید بین این نرده ها روهم ازاین گیاه های رونده پیچیده بودن که سالن روخیلی قشنگ کرده بود خونه ی اونای دیگه م همینطور بود همه دوطبقه مثل هم واقعا قشنگ بودن هرکدوم یه گوشه ی این باغ بزرگ وباصفا وپرگل وگیاه ودرخت امامن نمی دونستم که اینا چرا میخوان یه کاری بکنن که آقابزرگ همه رو بفروشه خلاصه همونجور که کامیار خیارش روپوست می کند وهمه منتظربودن که بقیه ی ماجرارو بفهمن پدرم بلند شد ویه نمک دون ازرومیز ورداشت ورفت طرف کامیار وداد بهش وبعد باخنده گفت:

-عموجون آقابزرگه چیکارتون داشتن؟؟؟

کامیارنمکدون رو ازپدرم گرفت وباخنده گفت:

-باماکارنداشتن باشماها کارداشتن !!!

یک دفعه رنگ از صورت پدرم پرید وآروم برگشت سرجاش .

اونجایی که ماها بودیم این قسمت مهمونخونه بود که مثلا بزرگترها نشسته بودن وجوون های فامیلم رفته بودن اون یکی قسمت!همیشه همین طوربود وقتی یه مهمونی می گرفتن بزرگترا این طرف میشستن وماهام میرفتیم اون طرف نرده ها!

عموم که پدرکامیارباشه وقتی اینو شنید گفت:

-باماکارداشتن؟یعنی چی درست حرف بزن ببینم.

کامیار-درست درست نمی تونم حرف بزنم یعنی همه چی رونمی تونم بگم.

پدرکامیار-یعنی چی؟

کامیار-یعنی بعضی چیزارونمی تونم بگم.

کامیار-بایدکلمه به کلمه شوبگی.

کاممیارکه خیاررو درست گذاشته بودتودهنش برگشت یه نگاهی به پدرش کرد وبعدیه نگاهی به پدرمن که پدرم بهش گفت:

-آره عموجون هر چی آقابزرگه گفتن بایدشمام به مابگی.

کامیارخیارروازتودهنش درآوردوگفت:

-آخه اینکارزشته!

یه دفعه همه شروع کردن باهم حرف زدن وهرکدوم یه چیزی می گفتن وکامیارم مرتب سرش رومی چرخوند طرف کسی که حرف میزد!

عمه بزرگم-بگوعمه!چی ش زشته!!

عمه کوچیکم-زشت اون که به مانگی!

عباس آقا-بگو کامیار جون!مطمئن باش حرف ازاینجابیرون نمیره!

مادرم-بگوکامیارجون ازهیچی م نترس!

پدرگندم که اونم بازنشسته بود گفت:

-بابابذارین بچه حرفشوبزنه آخه!

کامیارکه خیاردرسته هنوز دستش بود برگشت طرف یه خانم وآقا که ماها تاحالا ندیده بودیمشونو ودفعه اولی بود که تومهمونی شرکت میکردن البته بی سابقه نبود!هرکدوم ازماها گاهی یه فامیل یه یه دوست روباخودمون به مهمونی اون یکی می بردیم خلاصه کامیاریه اشاره ای به اونا کرد وگفت:

-جلومهمونا بگم زشت نیس؟!

عباس آقا-نه کامیارجون!ایناکه غریبه نیستن!آقای فتحی ن با خانم شون!ازاقوام منن!راحت حرفت روبزن!

کامیارخیارش رودوباره نمک زد ودرسته گذاشت تودهنش وشروع کرد به خوردن!صداازصدادرنمی اومد ازهمونجا که واستاده بودم گندم وآفرین ودلارام وکاملیا وکتایون ویه دختردیگه روکه هم سن وسال گندم اینا بود می دیدم که اونام ساکت وبی صداداشتن ازپشت نرده ها این طرف رونگاه می کردن یعنی چشم همه شون به به کامیاربود که پشت به اونا نشسته بود.

بالاخره کامیار همونجورکه داشت بقیه رونگاه میکرد خیارش روقورت دادکه پدرش گفت:

-بالاخره میگی آقابزرگ چی گفتن یانه؟!

کامیارسرشو تکون داد وگفت:

-حاج ممصادق توایوون خونه ش واستاده بودکه مارسیدیم اشاره کردبه ما که بریم خونه ش !من وسامانم رفتیم طرف خونه ش!ازپله هارفتیم بالا توایوون!بعدرفتیم توخونه!دیدیم سرجای همیشگی ش نشسته!

کامیاراینارو آروم آروم می گفت واونای دیگه م هی سرشون روتکون تکون می دادن ومی گفتن خب!!!

کامیار-رفتیم جلوش نشستیم!یه نگاهی به مادونفر کرد وگفت:این کره خرا کجان؟!

یه لحظه سکوت کامل برقرار شد ویه دفعه گندم اینا ازاون طرف مهمونخونه زدن زیر خنده!حالا نخند کی بخند!خود من که این طرف داشتم ازخنده می ترکیدم!امابه زور جلوخودمو گرفته بودم.کامیارکه جدی جدی داشت به عمو وبابا وعمه هام نگاه می کرد اونام یه خرده خودشونو جمع وجور کردن وبعد شروع کردن به زور خندیدن که عموم گفت:

-آقابزرگ حتما شمادوتا رومی گفتن!

کامیار-نه اتفاقا شماچهار تارومی گفتن یعنی شما وعمو وعمه جون بزرگه وعمه جون کوچیکه!ببخشین ها!

پدرکامیار-اِ...!کره خر معلوم هس چی داری میگی ؟!

کامیار-من چیکارکنم باباجون؟!

پدرکامیار-آخه این چه حرفیه که تومیزنی ؟!

کامیار-به من چه مربوطه ؟!حاج ممصادق اینو گفت!

پدرکامیار-هرحرفی روکه نباید گفت!

کامیار-منم که نمی خواستم بگم!شما به زور مجبورم کردین!

یه دفعه همه شروع کردن به رفع ورجوع کردن وهرکی یه چیزی می گفت.

عباس آقا-عیبی نداره بابا!آقابزرگ شوخی می فرماین!

عمه کوچیکه-الهی قربون آقابزرگ برم من !چقدربانمکن!

پدرم-آقابزرگ گاهی ازاین شوخی ها میکنن!

عمه بزرگه-خدا نگهدارش باشه آقابزرگ رو!ازبس که دوست مون داره باهامون اینطوری شوخی می کنه!

اینا همینطوری داشتن هرکدوم یه چیزی می گفتن که پدرکامیارگفت:

-بالاخره تو چی گفتی؟؟

کامیار-هیچی!واسه هرکدوم یه بهانه آوردم.یکی روگفتم رفته خرید،اون یکی روگفتم رفته گردش،اون یکی روگفتم توخونه س!خلاصه یه جوری درستش کردم دیگه!

دوباره همه شروع کردن به حرف زدن وشکرخداروکردن!

پدرم-خب،شکرخدابه خیر گذشته!

عمه کوچیکه-الحمدالله!

عمه بزرگه-آفرین به این بچه!

عباس آقا-واقعا آفرین به موقع به دادمون رسیده!

کامیار-حالا تا گندش درنیومده زودتر بحث روشروع کنیم بره پی کارش!

پدرگندم-راست میگه!

عموم دوسه تاسرفه کرد وهمه ساکت شدن ویه خرده بعد گفت:

-شماها چه نظری درمورد این باغ دارین؟هرکی نظر خودشوبگه!

اول همه ساکت شدن که پدرم گفت:

-خان داداش شما خودتون چی میگین؟

پدرکامیار-واله چی بگم؟بالاخره یه سرمایه ای اینجا افتاده که خیلی م زیاده بایدیه فکری براش کرد دیگه!شما چی میگین؟

پدرم-به نظر منم همینطوره! می شه این سرمایه بلااستفاده،تبدیل بشه به یه چیزی که بشه ازش استفاده کرد!

عمه بزرگه-آره بابا آخه این همه زمین به چه درد می خوره؟

عمه کوچیکه – اونم این همه درخت!ازصبح باید جارو دستم باشه واین برگ هارو جارو کنم!ازاین ور جارو میکنی یه ساعت دیگه یه کوت برگ میریزه زمین!

پدرکامیار- پس شماها همه موافقین؟

همه شروع کردن به تصدیق کردن.

عباس آقا-فقط باید عجله کرد اگه شهرداری بوببره که قراره یه درخت قطع بشه جلو کارو میگیره!

پدرگندم-اونم راه داره این همه باغ روچه جوری ساختن باپول دیگه!پول باشه همه چی جور میشه!مگه نه جناب فتحی؟
آقای فتحی که داشت هندونه میذاشت دهنش گفت:

-پول بی زبون رو روی مرده بذاری بلندمیشه برات آواز میخونه دیگه چهارتا درخت که جای خودداره!

پدرکامیار-پس فقط میمونه ترتیب تقسیم!

پدرم-اونم که مسئله ای نیس.طبق قانون وراثت پسردوتا دختر یکی.

عمه هام یک دفعه ساکت شدن که عباس آقاگفت:

-خب بعله دیگه ازقدیم همینطوری بوده.

عمه هامم مجبوری تاییدکردن که پدرکامیارگفت:

-سرمایه،سرمایه چی میشه؟؟؟؟؟

آقای فتحی-اون بامن !

پدرم-شمانقشه رو آماده کردین؟؟؟

آقای فتحی-نقشه کاری نداره که،

پدرگندم-بابایه اتاق کاهگلی که نمیخوایم بسازیم صحبت یه برج سی چهل طبقه س!

آقای فتحی-اونش بامن!اصلا نگران نباشین

پدرم-پس دیگه مشکلی نمی مونه که!

پدرکامیار-بهتره شبونه اره بذاریم پای درختا آفتاب نزده کارتمومه!

کامیارکه تاحالا ساکت نشسته بود واونارونگاه میکرد یه دفعه گفت:

-چی چی اره بذاریم پای درختا؟مگه حاج ممصادق کره؟صدا اره تواین باغ بلندبشه باتفنگ دولولش اره و اره کش رو یکی میکنه!!!!!!!

یه دفعه همه ساکت شدن که عباس آقاگفت:

-این بچه راست میگه انگار عقل این ازهمه ی ما بیشتره !

کامیار-شماهمچین اینجا نشستین ودارین اموال رو تقسیم می کنین که انگارحاج ممصادق مرده طرف حی وحاضره دست به یه شاخه ی درختش بزنین ازارث محرومتون میکنه .

تااینو گفت رنگ همه پرید یه خرده بعدعمه بزرگم گفت:

-کامیارجون توخودت چه نظری داری؟؟؟

کامیار-آخه شماها برای چی میخواین اینکارو بکنین؟چی تون تواین زندگی کمه؟؟؟خونه ی خوب،جای خوب،باغ به این بزرگی وقشنگی،درآمد خوب،ماشین خوب،چی لازم دارین که ندارین؟؟؟

همه دوباره ساکت شدن که عمه کوچیکم گفت:

-یعنی توبااین کارمخالفی؟

کامیار-معلومه که مخالفم آخه شماحیفتون نمیاد دست به این باغ بزنید میدونین چه عمری تلف شده تااین باغ باغ شده؟

می دونین هرکدوم از این درختا چه سن وسالی دارن؟ناسلامتی زادگاه شماس،شماها وماهمه اینجا تواین باغ به دنیا اومدیم حالا چه جور ی دلتون راضی میشه که زادگاهتون رو بادست های خودتون خراب کنید.

ایناروگفت وناراحت وعصبانی تکیه ش روداد به مبل وساکت نشست منم ازاونجایی که واستاده بودم رفتم پیش کامیار رومبل بغل دستیش نشستم وآروم گفتم:

-منم مخالفم!

یه آن همه برگشتن به من نگاه کردن که عمه بزرگم گفت:

-چراعزیزم؟می دونی اگه اینجا ساخته بشه چه قدرپول گیرمون میاد میدونی فقط چقدر سهم تووبابات میشه؟

یه نگاه بهش کردم وگفتم:

-عمه جون همه چیز پول نیست اولا که ماهمین الآنشم همه چیز داریم آقابزرگه انقدربهمون داده که توزندگیمون هیچی کم ندارم!همین الآن ماشینی که زیر پای منه قیمتش برابر یه آپارتمانه پس دیگه چی میخوایم؟؟؟چرا باید خودمون بادست های خودمون تاریخمون رونابود کنیم؟آخه این همه پول رو برای چی می خوایم؟به خدا تموم این پولا ارز ش یه خاطره ی قشنگه تواین باغ رونداره!این کشورهای خارجی یه خونه قدیمی تو یه کوچه شون روصدها سال بهمون صورت حفظ می کنن!اون وقت ما یه همچین جایی رو میخوایم نابودکنیم!اونا برای آثارباستانی ما صدها ملیون دلار می دن ویه کاسه شکسته هفتصد هشتصد سال پیشمون روازاین دلال ها ودزدهای چیزای عتیقه می خرن اون وقت ماقدراین چیزامونو نمی دونیم!تواین چند وقته چقدرآثارباستانی مون روازکشور قاچاقی خارج کردیم وفروختیم به اونا درهای قدیمی لوحه های قدیمی مجسمه های قدیمی کتاب های قدیمی ظرف های قدیمی هر چی آثارباستانی داشتیم ازایران بردن !حواستون کجاس آخه ایناتمدن ماس!اینا تاریخ ماس!اینا گذشته های ماس اینا ریشه ها ی ماس !یه عده آدم دزد بی شرف تموم ایناروبردن وفروختن برای چی برای پول؟؟؟؟؟؟؟هیچکدوم فکر نکردن که دارن شرف وآبروی خودشون رو می دزدن وبه خارجیا می فروشن یعنی اگه شرف داشتن که اینکارا رو نمی کردن شما ببینین که تمدن ما ایرانی ها چقدرارزش داشته که این خارجیا برای یه کوزه ی قدیمی ش انقدر دلار می دن دزدن اینا وفروختنشون بافروختن خاک ایران چه فرقی داره!!!!!!!باخیانت به وطن چه فرقی داره!

خیلی عصبانی شده بودم ونتونستم حرف بزنم وساکت شدم که پدرم گفت:

-مگه اینایی روکه گفتی مابردیم فروختیم بروببین کدوم بی شرفه بی ناموسی فروخته!

-باشه حداقل بذارین اون چیزایی روکه برامون مونده حفظ کنیم یکیش همین باغ وساختموناش تواین باغ چند نسل زندگی کردن به دنیااومدن ومردن اینم یه چیز تاریخی شده دیگه!

دوباره ساکت شدم یه آن احساس کردم که یه نفربغل دستم واستاده!برگشتم طرفش که دیدم گندمه!کنارم واستاده بودو داشت بایه حالت عجیب نگاهم میکرد!اصلایادم رفت که داشتم چی می گفتم!فقط چشمم به گندم بود!چطور تاحالا انقدر قشنگی رو توگندم ندیده بودم!همونجور که سرم طرف گندم بود کامیار باپاش زدبه پام !تابرگشتم طرفش گفت:

-داشتیددرمورد میراث فرهنگی می فرمودید!ادامه بدید لطفا!

-هان؟!

کامیار-مرض می گم اول بحث میراث فرهنگی روتموم کن،بعدبرس به طبیعت زنده!

نگاهش کردم که یه چیز دیگه زیر لبی گفت وبعد روش روکرد به بقیه وگفت:

-ببینین!این درختا شناسنامه ماهاس!این گل وگیاه شجره نامه ماهاس.این خاک شرف ماهاس.ماباید باچنگ ودندون ازاینا محافظت کنیم!نبایداجازه بدیم که حتی یه وجب شم دست بخوره!دارم بهتون می گم!من یکی که صد در صد با قطع کردن یه شاخه ازاین درختا مخالفم چه برسه به اینکه بخواین تموم درختا ی اینجاروشبونه قطع کنین!به خداااگه دست یکی اره یاتیشه ببینم من میدونم واون!اصلا ازهمین امشب شروع میکنم تواین باغ نگهبانی دادن اصلااین دختر عمه هامم صدامی کنم که باهم تاصبح لای این درختا کشیک بدیم!کشیک مام ازنصفه شب شروع میشه تاسرآفتاب! وای به حال اون کسی که که نصفه شب به بعد توباغ پیداش بشه!خونش پای خودشه!ازهمین الآن من واین پسره سامان واین دخترعمه هام حامی این باغ ودرختاشیم!تاآخرین قطره خون مونم پاش واستادیم! دارم بهتون میگم آ!هیچ شوخی یم درکارنیس!حواس تونو جمع کنین!دیگه صحبت،صحبت خون خونریزیه!

ایناروگفت وساکت شد که ازپشت سرمون یکی شروع کرد نچ نچ کردنتا من وکامیاربرگشتیم وپشت سرمون رونگاه کردیم دیدیم آفرین ودلارام واون دختره پشت سرمون واستادن واون دختره نچ نچ می کنه وسرشون تکون میده!وقتی دید ماههداریم بهش نگاه می کنیم به کامیارگفت:

-شما واقعا می خواین به خاطر چندتا درخت آدم بکشین؟!

کامیار-من گه می خورم بذارم بخاطر تموم درختای دنیام یه قطره خون از دماغ کسی بیاد!

دختره باتعجب به کامیار نگاه کرد وگفت:

-مگه نگفتین اگه اره دست کسی ببینم ....

کامیار-نه نه نه!من درختای جوون ونهال هاروگفتم!این درختا که دیگه همه پیر شدن وامروز فرداس که ریشه شون کرم بذاره اصلا می دونین چیه؟باید ازهمین امشب هرکدوم ازماها یه تبرورداریم وبیفتیم به جون این درختا!صبح نشده باید این باغ روصاف ومسطح تحویل بدیم!اصلا وظیفه هر ایرانی اصیله که درختای کهن رواز بیخ وبن دربیاره شما اگه کمی دقت بفرمائین تواین چندساله شکرخداشکرخدا ماایرانی ها وظیفه مونو به خوبی انجام دادیم! باحداکثر قدرت وتوانمون افتادیم به جون این مملکت وباسعی وکوشش رسوندیمش به اینجا!ببخشین اسم شماچیه؟ چطور من تاحالا افتخارزیارت شمارونداشتم!

-من نگین هستم!

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





دو شنبه 11 شهريور 1392برچسب:, |

 


سلااااااااااااام گوگولیا ب وبم خوش بیومدین نظر یادتون نره دوووووستون دارم راستی ی چیزی من عاشق رمان هستم واقعا با تمام وجودم رمان میخونم و تمام رمان های وبمو خوندم همشون قشنگن اگه بخونید عاشقشون میشین دیگه هرکی دوست داشت بگه تا لینکش کنم


رمان گلهای صورتی
رمان پرتگاه عشق
رمان آناهیتا
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت
رمان می گل
رمان قرار نبود
رمان دنیا پس از دنیا
رمان نگاه مبهم تو
رمان وقتی که بد بودم
رمان عشق پاییزی
رمان در حسرت آغوش تو
رمان قلب های عاشق
رمان لجبازی با عشق
رمان یک عشق یک تنفر
رمان سکوت شیشه ای
رمان زیر پوست شهر
رمان مسافر عشق
رمان ناتاشا
رمان ز مثل زندگی
رمان رویای شیرین من
رمان پریچهر

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ¥¥رمان کده¥¥ و آدرس romankade2013.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





☻♥شیطونی های یه دختر خوشمل☻♥
ღღحس عشقღღ
دفتر عشق
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

 

 

رمان گندم_18
رمان گندم_17
رمان گندم_16
رمان گندم_15
رمان گندم_14
رمان گندم_13
رمان گندم_12
رمان گندم_11
رمان گندم_10
رمان گندم_9
رمان گندم_8
رمان گندم_7
رمان گندم_6
رمان گندم_قسمت5
رمان گندم_قسمت4
رمان گندم_قسمت3
رمان گندم_قسمت2
رمان گندم_قسمت1
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 296
بازدید کل : 11643
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1


کد حرکت متن دنبال موس دریافت کد خداحافظی

کد حرکت متن دنبال موس